برای امسالم باید چندتا هدفگذاری داشته باشم؛
حداقل ۲۰ تا کتاب بخونم ~ در زمینه اخلاق و رمان حداقل ۳۰ درصد باشه.
در مکالمه انگلیسی و دایرهی لغات پیشرفت محسوسی داشته باشم.
آلمانی هم بتونم مکالمات ساده داشته باشم. ~ اولویت نیست.
حداقل یدونه سیستماتیک ریویو و یا دوتا ارجینال آرتیکل مشارکت داشته باشم.
کاهش مصرف گوشت
~ اگه بتونم تمرین ریاضی و نوروساینس
جوان، امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین به دست نیامده و دنیا رفته، به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی برخاک نهاد و گفت: خداوندا! تو میدانی و میبینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمیپذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الّا تو»
~ تذکرةالاولیا
کاش به بقیه براساس کتابهای زرد و این روانشناسیهای زرد و هلاکویی و . نسخه نپیچیم.
چطور وقتی از کم و کیف ارتباط من خبر نداری، میگی عشق معجزه میکنه؟»
این فقط در زمانهای زرده عزیزم. عشق هیچوقت معجزه نمیکنه، هیچوقت.
زمانی کمال انسانی و تمدن بشری شکل میگیره که انسان گیاهخوار» بشه.
~ حیوانات هم مثل ما درک» دارند، معنی مردن رو میدونند، میترسند از مرگ و ما بهخاطر هوسِ خوشمزگی» نمیتونیم از مصرف گوشت خودداری کنیم.
~ تا زمانی که گوشت میخوریم نمیتونیم از انسانیت حرف بزنیم.
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده
شاملو
قبلاً خیلی فکر میکردم که چطور میتونند اینطور آرامش داشته باشند؟» و با احساس خودم، کار خیلی سختی میدونستم. اما عزیز، الان من هم پذیرفتم» و آرام» هستم. انگار تمام مشکلات انسان، وقتی که فرد واقعیت رو قبول میکنه» تا ۷۰ درصد قابل تحملتر میشن. اون ۳۰ درصد باقی هم فقط بهخاطر اندوهی ه که مواقع تنهایی سراغش میان.
حقیقتش، وقتی کسی از آینده حرف میزنه یه لبخند میزنم، لبخندی که فقط خودم میدونم معنیاش چه خوشبین!» هست. آره عزیز، نگاه کن، از بین این همه آدمی که هستند، برای کدومشون اهمیت داره؟ هیچکدام! و جالبتر اینکه، حتا حس خنثا هم ندارند، منزجر» هستند. جالب نیست برات؟ برای من جالب ه، و به عنوان یه فکت» قبولش کردم. :)
نیچه سردردهاش رو درد زایمان افکار» میدونست، میگفت این سردردها، درد تولد جملاتیاند که ۲۰۰ سال بعد شناخته میشن.
و سر درد امشب من درد زایمان اندوه» ه، جنینِ غم که از ۹ سال» پیش در مغزم هست، الان درحالی به دنیا میاد که صبح، مایع آمونیوتیکش، از راه چشمهام خالی شده، و الان با لگدپرانی به ریشههای اعصاب بینایی و پیشانی، دست و پا میزنه که از راه چشمم متولد بشه. جنین اندوه، قدمش مبارک باشد!
.روزها میگذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زنهایی فکر کردم که اینگونه فکرشان و زندگیشان را نابود کرده بودند. زنهایی که ماهها و سالها چشم به راه نامهای مانده بودند، اما سرانجام هیچکس برایشان نامهای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سالهای زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شدهاند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابراین از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.
.نوجوانیام از یکی، بزرگتر، ایراد گرفتم که چرا فحش میدی؟» جواب داد تو هم یه روز مجبور میشی فحش بدی» ، و من هیچوقت فکر نمیکردم اون یه روز» خواهد رسید!
× احساس آدمی رو دارم که الکل خورده و الان میخواد قرآن بخونه. باید دهنمُ آب بکشم قبلش.
کاش تو المپیاد پیارسال مدال میآوردم که حسرت به دل نمونم
معمولی بودن خیلی بده. مخصوصاً وقتی از بچگی فکر میکردی معمولی نیستی. چشمت رو باز میکنی، میبینی نه انقدری درس بلدی، نه انقدری تونستی دستآورد علمی داشته باشی، نه انقدری مهارت داری، نه استعداد زبان داری، نه استعداد دخترانگی، و نه چیز دیگه تا اینجا هم به ضرب و زور خانواده رسیدی! معمولی بودن واقعاً بده، ناراحتکنندهست، معمولی بودن اندوهگینکننده ست.
درباره این سایت